نگویید مستان ز خدا بی خبرند
متن دلخواه شما
تکتا چت :::::::: زیباترین چت روم ایرانی
چهار شنبه 28 خرداد 1393 ساعت 13:58 | بازدید : 206 | نوشته ‌شده به دست محمد | ( نظرات )

 

 

دختــــری زیبا بود اسیر پدری عیاش،ک درامدش فروش

 

شبانه دخترش بود!

دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد زاهد شهر امانت

سپرد ک در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول

دختر را . . . !

نیمه شب دختر نیمه برهنه ب جنگل گریخت و چهار پسر

مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این

وضع،این زمان،در این سرما،اینجا چه میکنی؟!!!

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت:آری پدرم ان بود و

زاهد از خبر حاکم چنان،بیپناه ماندم.

پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او

 

را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.

دختر ترسان با اینک با این چهار پسر مست تا چگونه

بگذراند در کلبه خوابش برد.

صبح ک بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای

حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!

بازگشت و بر دروازه شهر داد زد ک :

از قضا روزی اگر حاکم شهر شدم،

خون صد شیخ ب یک مست فدا خواهم داد،

وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،

تا نگوین مستان ز خدا بیخبرند!





:: برچسب‌ها: دختــــری زیبا بود اسیر پدری عیاش،ک درامدش فروش ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین عناوین مطالب